مادرشوهرم میگه اون ‌موقع ها درس میخوندم نسا و عزیز هم تو همون حیاط ما مستاجر بودن بعد ظهر از مدرسه میرفتم خونه داشتیم با دایی خسرو ناهار میخوردیم یهو میدیدی عزیز سینی ناهار رو‌پرت می‌کرد بیرون بعد ما میفهمیدیم دعواشون شده بعد نسا هیچی نمیگفت،فقط زیر لب میگفت کور میشه دوباره میخره. پدرشوهررم گفت تمام اون دعواها بخاطر بی پولی بود
ابوالسعید ابوالخیر میره جایی سخنرانی ازدحام بوده بیرون مسجد پیرمرد خادم میگه هرکس هرحا نشسته ازجاش بلند شه و به خاطر خدا یک قدم بیاد جلو شیخ ابوسعید بلند میشه از مسحد میره بیردن مردم میگن شیخ اینکه حرف بدی نزد میگه هرچی میخواستم بگم این پیرمرد تو یک جمله گفت:هرجا هستی بلند شو و بخاطر خدا یک قدم بیا جلو

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

وبلاگ لایک فروش کولر گازی در بانه | مجتمع تجاری آفتاب مال وبلاگ جامع معماری rensLit هنرستان فنی شهید مطهری دانش و علم خبرگزاری دوومیدانی ایران دانا پلاست حماسه های ماندگار