مادرشوهرم میگه اون موقع ها درس میخوندم نسا و عزیز هم تو همون حیاط ما مستاجر بودن بعد ظهر از مدرسه میرفتم خونه داشتیم با دایی خسرو ناهار میخوردیم یهو میدیدی عزیز سینی ناهار روپرت میکرد بیرون بعد ما میفهمیدیم دعواشون شده بعد نسا هیچی نمیگفت،فقط زیر لب میگفت کور میشه دوباره میخره. پدرشوهررم گفت تمام اون دعواها بخاطر بی پولی بود
درباره این سایت